پول یا کالایی که اساس کسب و تجارت قرار بدهند، پولی که در اصل به بهای چیزی داده شده که هرگاه بیشتر از آن فروخته شود، مبلغ اضافی سود خواهد بود، دارایی و ثروت و آنچه کسی از نقد و جنس دارد، کنایه از اصل و مایۀ چیزی
پول یا کالایی که اساس کسب و تجارت قرار بدهند، پولی که در اصل به بهای چیزی داده شده که هرگاه بیشتر از آن فروخته شود، مبلغ اضافی سود خواهد بود، دارایی و ثروت و آنچه کسی از نقد و جنس دارد، کنایه از اصل و مایۀ چیزی
معروف است ولی در مایه و سرمایه فرق است و مایه رأس المال و آن سود که حاصل آید اگر خرج نکنند بر مایه سرمایه شود و آن را سوزیان نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا) : عمری که مر تراست سرمایه ویداست و کارهات بدین زاری. رودکی. اگر تو نبندی بدین در میان همه سود و سرمایه باشد زیان. فردوسی. و میگفت ای مسلمانان رحمت کنید بر کسی که سرمایۀ وی میگدازد. (کیمیای سعادت). نه از او میوه خوب نه سایه نه از او سود خوش نه سرمایه. سنایی. در سر بازار عشق از جان و جان گفتن بس است کاین قدر سرمایه سودا برنتابد بیش از این. خاقانی. دشنام که خود به خود دهد مرد سرمایۀ آفرین شمارش. خاقانی. ز هر نقد کآن بود پیرایه شان یکی بیست میکرد سرمایه شان. نظامی. قبلۀ چشم جمال او بود، و سود و سرمایۀ عمر وصال او. (سعدی). با آنکه بضاعتی ندارم سرمایۀ طاعتی ندارم. سعدی. مروت زمین است و سرمایه زرع بده کاصل خالی نماند ز فرع. سعدی. ، عمق. عاقبت. نتیجه: چو بی آزمایش نباشد خرد سرمایۀ کارها بنگرد. فردوسی. ، توانائی. قدرت: نیارم نام او بردن نیارم من این سرمایه در خاطر ندارم. ناصرخسرو. ، اساس. پایه: سرمایه کرد آهن آبگون کز آن سنگ خارا کشیدش برون. فردوسی. سرمایه بد اختر شاه را وزو بند بد جان بدخواه را. فردوسی. سرمایۀ آن ز ضحاک بود که ناپارسا بود و ناپاک بود. فردوسی. ، مایه. رأس مال: به نظم اندر آری دروغ و طمع را دروغ است سرمایه مر کافری را. ناصرخسرو. سروری را اصل و گوهر برترین سرمایه است مردم بی اصل و بی گوهر نیابد سروری. سوزنی. ، مبداء. اصل: شیرین بکن این تلخ دل سوختۀ من زآن قید که سرمایۀ شهد و شکر آمد. سوزنی. پادشاهی که ظل رحمت الهی است و پیرایۀ اقبال و سرمایۀ جلال. (سندبادنامه ص 76) ، قدرو قیمت. بها. ارج: مگر بشنود پند و اندرزتان بداند سرمایه و ارزتان. فردوسی. ، زیور: و به سرمایۀ شهامت و پیرایۀ حذاقت متحلی بود. (سندبادنامه ص 38) ، مال. تمول. ثروت: وصال تو یک دم بدستم کی آید که سرمایه و دستگاهی ندارم. عطار
معروف است ولی در مایه و سرمایه فرق است و مایه رأس المال و آن سود که حاصل آید اگر خرج نکنند بر مایه سرمایه شود و آن را سوزیان نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا) : عمری که مر تراست سرمایه ویداست و کارهات بدین زاری. رودکی. اگر تو نبندی بدین در میان همه سود و سرمایه باشد زیان. فردوسی. و میگفت ای مسلمانان رحمت کنید بر کسی که سرمایۀ وی میگدازد. (کیمیای سعادت). نه از او میوه خوب نه سایه نه از او سود خوش نه سرمایه. سنایی. در سر بازار عشق از جان و جان گفتن بس است کاین قدر سرمایه سودا برنتابد بیش از این. خاقانی. دشنام که خود به خود دهد مرد سرمایۀ آفرین شمارش. خاقانی. ز هر نقد کآن بود پیرایه شان یکی بیست میکرد سرمایه شان. نظامی. قبلۀ چشم جمال او بود، و سود و سرمایۀ عمر وصال او. (سعدی). با آنکه بضاعتی ندارم سرمایۀ طاعتی ندارم. سعدی. مروت زمین است و سرمایه زرع بده کاصل خالی نماند ز فرع. سعدی. ، عمق. عاقبت. نتیجه: چو بی آزمایش نباشد خرد سرمایۀ کارها بنگرد. فردوسی. ، توانائی. قدرت: نیارم نام او بردن نیارم من این سرمایه در خاطر ندارم. ناصرخسرو. ، اساس. پایه: سرمایه کرد آهن آبگون کز آن سنگ خارا کشیدش برون. فردوسی. سرمایه بد اختر شاه را وزو بند بد جان بدخواه را. فردوسی. سرمایۀ آن ز ضحاک بود که ناپارسا بود و ناپاک بود. فردوسی. ، مایه. رأس مال: به نظم اندر آری دروغ و طمع را دروغ است سرمایه مر کافری را. ناصرخسرو. سروری را اصل و گوهر برترین سرمایه است مردم بی اصل و بی گوهر نیابد سروری. سوزنی. ، مبداء. اصل: شیرین بکن این تلخ دل سوختۀ من زآن قید که سرمایۀ شهد و شکر آمد. سوزنی. پادشاهی که ظل رحمت الهی است و پیرایۀ اقبال و سرمایۀ جلال. (سندبادنامه ص 76) ، قدرو قیمت. بها. ارج: مگر بشنود پند و اندرزتان بداند سرمایه و ارزتان. فردوسی. ، زیور: و به سرمایۀ شهامت و پیرایۀ حذاقت متحلی بود. (سندبادنامه ص 38) ، مال. تمول. ثروت: وصال تو یک دم بدستم کی آید که سرمایه و دستگاهی ندارم. عطار
دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز. واقع در 55هزارگزی جنوب خاوری اهواز. راه آن اتومبیل رو است. ساکنین از طایفۀ باوی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز. واقع در 55هزارگزی جنوب خاوری اهواز. راه آن اتومبیل رو است. ساکنین از طایفۀ باوی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
مایۀ دست. سرمایه. (آنندراج) (غیاث) : استکفافی در علم استیفا ساخته است که دستمایه است مر جملۀ حساب را. (لباب الالباب چ براون ص 109). چه ترجمه کلیله و دمنه که ساخته است (نصراﷲ منشی) دستمایۀ جملۀ کتاب و اصحاب صنعت است. (لباب الالباب)
مایۀ دست. سرمایه. (آنندراج) (غیاث) : استکفافی در علم استیفا ساخته است که دستمایه است مر جملۀ حساب را. (لباب الالباب چ براون ص 109). چه ترجمه کلیله و دمنه که ساخته است (نصراﷲ منشی) دستمایۀ جملۀ کتاب و اصحاب صنعت است. (لباب الالباب)
کسی که سرمایه اش اندک باشد، آنچه که بهزینه اندک نیازمند باشد: (این مهمانی کم مایه است)، آنچه که مواد اولیه اندک داشته باشد: (آبگوشت کم مایه است)، مقابل پر مایه، قلم مویی که نوک مویین آن کم پشت و بلند باشد و برای قلم گیریها یک نواخت و کشیدن خطوغ بلند بکار رود قلم نیزه یی
کسی که سرمایه اش اندک باشد، آنچه که بهزینه اندک نیازمند باشد: (این مهمانی کم مایه است)، آنچه که مواد اولیه اندک داشته باشد: (آبگوشت کم مایه است)، مقابل پر مایه، قلم مویی که نوک مویین آن کم پشت و بلند باشد و برای قلم گیریها یک نواخت و کشیدن خطوغ بلند بکار رود قلم نیزه یی
که مایه بسیار دارد مقابل کم مایه بی مایه، صاحب علم و خرد بسیار خردمند دانشمند پر خرد پر دانش، که اصل و گوهری گرانمایه دارد بزرگوار بزرگ عزیز شریف عالیقدر، نجیب اصیل، مالدار ثروتمند متمول، عظیم خطیر جلیل، گرانبها پر بها پر ارز پر قیمت ثمین، برومند، قلم مویی که نوک آن پر پشت باشد مقابل کم مایه. یا چای پر مایه. پر رنگ غلیظ. یا ده پر مایه. آباد. یا گنج پر مایه. پر خاسته پر ثروت غنی
که مایه بسیار دارد مقابل کم مایه بی مایه، صاحب علم و خرد بسیار خردمند دانشمند پر خرد پر دانش، که اصل و گوهری گرانمایه دارد بزرگوار بزرگ عزیز شریف عالیقدر، نجیب اصیل، مالدار ثروتمند متمول، عظیم خطیر جلیل، گرانبها پر بها پر ارز پر قیمت ثمین، برومند، قلم مویی که نوک آن پر پشت باشد مقابل کم مایه. یا چای پر مایه. پر رنگ غلیظ. یا ده پر مایه. آباد. یا گنج پر مایه. پر خاسته پر ثروت غنی